بی‌ستاره

۲۵ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

Book 15

مرغی که رویای پرواز در سر داشت

 

داستان قشنگی بود. و غمگین. البته به نظرم اگه همه ی داستان ها و قصه های دنیا، درست تو نقطه ی اوج و خوبش تموم نشن، و به آخرِ آخر برسن، می شن غمگین. حتی شادترینشون. چون تهش به مرگ می رسه.

این داستان البته نمی شه گفت پایان غمگینی داشت. ولی خب. قصه ی خوبی بود.

البته که فکر می کنم مرگ سخت تر از زندگی نیست و نخواهد بود... و این زندگیه که به نظرم سخته. همین زندگی که این خانوم مرغه اینطور براش جنگید! و میلیاردها آدم تو دنیا همینطور دارن براش می جنگن. حتی اگه تو راه رسیدن به چیزی که می خوان زندگی شون تموم شه! حتی خیلی هاشون می میرن و به چیزی که می خواستن نمی رسن. ولی بازم همه چیزی رو می خوان و براش تلاش می کنن! و فهمیدنش برام از حسابان و فیزیک و دیفرانسیل هم سخت تره. که چرا؟ چرا اونم وقتی که آدما می دونن تموم می شن؟ حتی شاید وقتی یه قدم مونده به خوشبختی، تموم بشن و هیچوقت لذتش رو حس نکنن. یا حتی شاید وقتی تو اوج خوشبختی هستن تموم بشن. حتی شاید همش توی بدبختی باشن و توی همون بدبختی تموم بشن. چرا بازم امید دارن؟ چرا زندگی رو دوست دارن؟ چطور می شه چیزی که پایدار نیست و هر آن ممکنه تموم بشه رو دوست داشت و براش تلاش کرد؟ رسیدم به یه پوچی محض که نمی دونم چیزی باعث نجاتم خواهد شد یا نه.

 

  • ۰ پسندیدم
    • star less
    • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱

    Book 14

    بر جاده های آبی سرخ

     

     

    بالاخره بعد از ده روز(یا شاید دو هفته)، تمومش کردم. سال هاست دلم می خواست بخونمش و یعنی بخرمش! ولی خیلی قیمتش زیاد بود و هر بار به آینده موکول می شد. تا اینکه دل به دریا زدم و با کد تخفیف از طاقچه خریدمش. ولی باز 6 ماه طول کشید تا همت کنم به خوندنش! :دی چون نزدیک 600-700 صفحه کتاب رو از تو گوشی خوندن کار آسونی نمی نمود. -__-

    اول بگم که از تاریخ متنفرم! چه کتاب باشه چه درس چه فیلم چه سریال حتی کره ای! :/ ولی چرا این همه اصرار داشتم به خوندنِ این کتاب، دلیلش نادر ابراهیمیه و اینکه چندین کتاب ازش خونده بودم و دوست دارم قلمش رو! و واقعاً هم موقع خوندنش اصلاً احساس نکردم دارم یه کتاب 600 صفحه ای می خونم و هیچ جا احساس نکردم خسته شدم و می تونم بذارمش کنار! مخصوصاً که من آدمی نیستم که اگه چیزی اذیتم کنه(حالا فیلم-سریال-کتاب هر چی) نتونم ولش کنم و خودمو مجبور کنم تا آخرش برم. و در نتیجه قلم نادر ابراهیمی بود، کتاب و جریانش بود که آدم رو به دنبال خودش می کشید و نمی گذاشت رهاش کنی!

    این رو هم بگم که بخش های ابتدایی مواجهه با شاهرح افشار به حدی اذیتم کرد که دلم می خواست هیچوقت کتابو نمی خوندم... و نادر ابراهیمی با اصرار می خواست به وضوح و با جزئیات ماجرا رو مو به مو روایت کنه... اونقدر که دیگه برای بارهای بعدی که تکرار شد و تکرار شد صفحاتی رو یا خط هایی رو نخونده رد می کردم... و الان شنیدن کلمه ی افشار هم حالم رو بهم می زنه...

    خلاصه که قلم نادر ابراهیمی آدم رو دنبال خودش می کشه تا خط آخر کتاب و ... یهو بهت زده و در خلاء رها شده موندم! :/ اونقدر که شاید تا 3 ساعت بعد هی فکر می کردم هی حرف می زدم و هی سرچ می کردم و می گفتم خب؟؟؟ بقیه اش؟؟؟ به مامان می گفتم اون زمانا هنوز اصغر فرهادی نبوده که پایان باز رو ازش تقلید کرده باشن! :/

    نظرات طاقچه رو خوندم. برگشتم دوباره مقدمه ی کتاب رو خوندم. نقدهایی که توی اینترنت پیدا کردم خوندم. هی سرچ زدم که شاید جلدهای بعدی داره که تو کتابی که من خریدم نیست. ولی دیدم نه دقیقاً 5 جلده و همونقدر که من خوندم. هی فکر کردم پس چرا هی نادر ابراهیمی می گفت فلان چیز رو به موقعش خواهم گفت. از فلان چیز بعداً استفاده خواهم کرد. و تازه از آسیه گفت و شلیک گلوله اش به خائنِ به میرمهنا! و اینکه خب چرا حالا که به پس گرفتن ریگ رسید اینطوری تموم شد؟ بقیه اش چی؟ اصلاً این میرمهنا چطور مرد پس؟ آخرش چی شد؟ و اینکه اصلاً مگه می شه نادر ابراهیمی پایان کتابش رو اینطور رها کنه؟؟؟! و این همه زحمت برای شناسوندنِ میرمهنا همینجا روی هوا ول بشه؟ و هی با کلی سوال توی نت سرچ می کردم. اسم میرمهنا رو سرچ کردم و چیزایی که بود یا هیچ ربطی به گفته های نادر ابراهیمی نداشت، یا در نهایت فقط شبیه اش بود با کلی اختلاف.

    وقتی دنبال اصل کتاب می گشتم دیدم توی مقدمه نادر ابراهیمی از یه انتشاراتی و اسم یه نفر حرف زده که با انتشارات کنونی کتاب فرق داره! سرچ کردم و دیدم اون انتشارات خیلی سال قبل پلمپ شده بخاطر مسائل شر کت های هر می و اینا! :/ و کسی که نادر ابراهیمی ازش اسم برده و صاحب اون انتشارات بوده به زندان او ین منتقل شده! :/ باز سرچ کردم و بالاخره چیز به در بخوری پیدا کردم! زن نادر ابراهیمی گفته بود که این داستان و کتاب قرار بوده 10 جلدی باشه که موقع نوشتنش همزمان شده با بیماری نادر ابراهیمی و بخاطر همین کتاب ناتموم مونده... 3 جلد به سختی چاپ شده از همون انتشاراتی که گفتم و بخاطر اون داستانا، دیگه تجدید چاپ نشده و یه انتشارات دیگه که الان کتاب رو چاپ کرده یکدفعه اون سه جلد رو به علاوه ی 2 جلد بعدی تو 5 جلد چاپ کرده. و خب در نتیجه نادر ابراهیمی نتونسته این داستان رو به اتمام برسونه!

    اینکه اون 19 فیلم نامه هم بر اساس همین رمان و همین 5 جلد بوده یا داستان کامل میرمهنا بوده رو نفهمیدم. ولی خب تا جایی که سرچ کردم و فهمیدم داستان میرمهنا که هیچ روایت موثقی ازش نیست و به قولی نادر ابراهیمی بیشتر از 20 سال از عمرش رو برای تحقیق و جمع کردن اسنادی در موردش صرف کرده، نیمه تمام رها شد! 5 جلدی که هیچوقت نوشته نشد یا حالا شد و به انتشار نرسید. این دیگه نهایت سرچ های من بود. :/ و کلافه موندم ازینکه این داستان نصفه موند و از آخر و عاقبت میرمهنا خبر ندارم. ولی طبق سرچ ها نوشته بودن میرمهنا 15 سال به مبارزاتش علیه بیگانگان ادامه داده و این ها. که حدوداً ماجرای داستان نهایت 5 یا 6 سال ازین 15 سال باشه.

    حرص آدم درمیاد دیگه. آدمی که هیچی ازش نیست و نادر ابراهیمی این همه تلاش کرده که نامش رو زنده نگه داره، حالا فقط ازش یه داستان نیمه کاره مونده! البته توی سرچ هام یه مستند هم دیدم که باید برم ببینم بعداً که چه بوده. ولی خب فکر نکنم هیچ منبع موثقی در مورد میرمهنا وجود داشته باشه. و نمی دونم چیزایی که نادر ابراهیمی جمع کرده و در مورد تحقیق کرده الان کجاست و چی شده و اینا. ولی خب امیدوارم یه روزی این داستان به ته برسه. :/

    + با توجه به چیزایی که نادر ابراهیمی تو مقدمه ی کتاب گفته، به هیچ نوشته ای در باب عاقبت میرمهنا یا کلاً در مورد میرمهنا اعتماد ندارم و نمی تونم هیچ کدوم رو باور کنم. :/

  • ۰ پسندیدم
    • star less
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    Book 13

    جرشنری

     

    بالاخره بعد از مدت ها خوندمش تو تایم استراحتم! و خب حتماً می دونید که کتاب هولدنه!

    داستان اولش قشنگ بود فقط متنش یکم روون نبود و یه جاهایی اذیت می کرد.

    داستان دوم رو زیاد باهاش ارتباط برقرار نکردم راستش.

    داستان سوم عالی بود! پایانش رو هم دوست داشتم. کاش هیچکس همچین کار زشتی نکنه واقعاً. رویا می گفت پست! ولی به نظر من پست کلمه ی خیلی عادی و کمی هست برای توصیف کاری که مهدی کرد. -__-

    با داستان چهارم هم مثل داستان دوم ارتباط برقرار نکردم.

    داستان پنجم رو اصلاً دوست نداشتم و حس خیلی بدی بهم داد. دلم می خواست نمی خوندمش.

    داستان ششم هم جالب بود. زاویه ی دید جالب و فکرایی که شاید همه مون به نوعی داریم و بهش دقت نمی کنیم. من این مسابقه رو یه جورایی با مردها دارم. :/ لجم می گیره اگه جلوی راهم رو بگیرن. یا جلوم راه برن و سیگار بکشن و دودش بره تو حلقم. :/ ازین دست چیزها. :/ 

    داستان هفتم هم قشنگ بود. و پایانش رو هم دوست داشتم. [چند بار این کتاب منو یاد کسی انداخت. -__-]

    داستان هشتم و آخر هم باز جالب بود. همیشه به این فکر می کردم که چقدر سخته زبون هم رو نفهمیدن. و خودم دائم این مشکل رو دارم و دیگه خسته شدم ازین که هر چیزی رو توضیح بدم. بخاطر همین سعی می کنم کمتر حرف بزنم! مشکل اینا با یه جرشنری حل شد! و خب می تونه نمادی باشه از مشکلات بزرگ تری که آدما حرف همو نمی فهمن و منظور همو درک نمی کنن. لااقل در حد یه خانواده با پدر و مادر و خواهر و برادر این مشکل رو داشتن قابل تحمله به هر حال. ولی ازدواج کردن با کسی که زبون هم رو نفهمید واقعاً یه دردسر بزرگه! :/

    اسم و داستان آخر که اسم کتاب از روش برداشته شده رو دوست داشتم. و در کل کتابی بود که جالب بود خوندنش برام! :)

     

  • ۱ پسندیدم
    • star less
    • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰

    Book 12

    در جستجوی قطعه گم شده

     

    دوست دارم بیشتر بخونم از شل سیلورستاین. این کتاب رو هم دوست داشتم.

    این کتاب های فسقلی که به اسم کتاب کودکه ولی اتفاقاً خیلی از آدم بزرگ ها باید بخوننش رو خیلی دوست دارم. و اینکه اپلیکیشن طاقچه یه قسمتی داره به اسم طاقچه بی نهایت که برای خوندن این کتاب های فسقلی توی تایم های کوتاهی که دارم عالیه. چون کتاب طولانی رو باید بشینم از ب بسم الله بخونم تا آخر! بعد ببندم بذارم کنار! که اونم مدت هاست مقدور نیست!!!

     

  • ۱ پسندیدم
    • star less
    • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰

    Book 11

    تو شهید نمی‌شوی

     

    یکی از دوست‌ها یکی ازین gifها که تندتند عکس یه تعدادی از شهدا میاد و می‌گن اسکرین شات بگیر برای هر کسی که بود صلوات بفرست و این‌ها رو فرستاد توی گروه. من فقط محسن حججی رو می‌شناسم و سردار رو! اونم خیلی کم! خیلی خیلی کم! و گفتم کاش محسن بیاد. اسکرین شات گرفتم و عکس شهیدی که اومد رو نشناختم. از دوستم پرسیدم که این کیه؟ و گفت محمودرضا بیضائی و هم‌شهری دوستم هم بود! بار دوم هم محسن حججی اومد.

    توی گروه فامیل یه پیام فرستادن که توش کلی لینک بود که هر کدوم برای یه شهید بود. و یکی رو تصادفی انتحاب می‌کردی. باز گفتم کاش محسن بیاد و باز همون شهید دفعه قبلی اومد! محمودرضا بیضائی! پیام رو بالا پایین کردم و دوباره زدم و در کمال تعجب باز همین شهید اومد! یعنی که باز روی همون لینک زده بودم! دیدم که برای بقیه شهیدهای دیگه‌ای اومده بود!

    موقع خرید از دیجی‌کالا اسم همین شهید رو سرچ کردم تا ببینم کتابی داره. و رسیدم به این کتاب. دیجی‌کالا هم داشتش و خریدمش. رسید به دستم و صفحه‌ی اول رو که باز کردم دیدم تاریخ تولد این شهید 18 آذر 60 بوده. و چند روزی مونده بود تا 18 آذر. گفتم بذارم همون روز بخونم. و واقعاً هم وقت نکردم که بخونم تا امروز. با وجود سروصدا و به سختی کتاب رو برداشتم و خوندم. همه‌اش خیلی دوست‌داشتنی بود. چند جاش رو هم خیلی دوست داشتم. یکی وقتی برادرش یواشکی ویدئوی آموزشی رو توی فلشش کپی کرد و وقتی رفت شهرش فهمید که محمودرضا هم یواشکی ویدئو رو از روی فلشش پاک کرده! یکی وقتی بالای سر پیکرش گفتن که محرم‌ها حتی اگه خیلی سرش شلوغ بوده روضه‌ی شب حضرت علی‌اکبر رو از دست نمی‌داده... یکی هم اون جا که برادرش گفت 32 روز قبل از شهادتش سر کلاس جمله‌ای رو نوشته و 27 روز بعد از اربعینی که نتونست بره کربلا شهید شده. و انگار اون دلیل نرفتنش برگزاری اون کلاس بوده(اینطور که من فکر کردم).

    در کل کتابش رو دوست داشتم. و فکر کردم بعضی آدما چقدر خاص‌اند. چقدر فراتر از این دنیان. و چقدر حتی کمی شبیه‌شون بودن سخته.

     

  • ۰ پسندیدم
    • star less
    • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹

    Book 10

    خرگوش گوش داد!

     

    چقدر خوب بود هر کدوم‌مون یه خرگوش داشتیم! :دی یا واسه هم‌دیگه خرگوش بودیم! :دی

    یکی از بلاگرا این کتاب رو معرفی کرده بود و منم که یه سالی می‌شه عاشق کتاب‌ کودک‌های نشر پرتقال شدم٬ اینو نخونده خریدمش! دوستش هم داشتم. :)

     

  • ۰ پسندیدم
    • star less
    • شنبه ۵ مهر ۹۹

    Book 9

    پاک کن

     

    فقط اونجاش که طفلک کلی زحمت کشید و اون شکل رو درست کرد و یکی عطسه کرد خرابش کرد. :( 

    کتاب خوبی بود. البته توقع یه پایان یکم بهتر داشتم.

     

  • ۰ پسندیدم
    • star less
    • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

    Book 8

    آرزوی بزرگ یک ابر کوچک

     

    کتاب بامزه‌ای بود. اصلاً همین که درباره یه ابر کوچولو بود کافی بود تا دل منو ببره. :) ابرکِ من! ^_^

    داستان هم خوب بود. :)

     

     


    + و این هزارمین پست این وبلاگه! :) وبلاگ کوچولوی من که این همه مدت دووم آورد. :) برنامه‌ای نداشتم برای پست 1000 و قسمتِ ابرک قشنگم شد! ^_^

    + همه کتاب‌هایی که اینجا گذاشتم کتاب کودکه. زیرا خوندنش نهایتاً 5 دقیقه وقت می‌بره! و بخاطر همین راحت می‌شه خوند. کلی کتاب نخونده دارم. به معنای واقعی کلمه کلی. و وقتِ ساکتِ ممتد پیدا نمی‌کنم برای خوندنشون. تصمیم داشتم برم کتابخونه و باشگاه. این دو تا واقعاً تو برنامه‌ام بود. که کرونا زد ترکوند همه چی رو...

    + بادکنک نقره‌ای رو خیلی وقتِ پیش خریدم! دریا قرمز نیست و همین آرزوی بزرگ یک ابر کوچک و البته چند کتاب دیگه رو هم چند روز پیش خریدم که اونا رو هم می‌ذارم. درسته کتابِ کودکه ولی بعضی‌هاشون رو واقعاً خیلی خیلی دوست دارم! :) اصلاً چیه مگه آدم کتاب کودک بخره؟ :/ چند تا کتاب دیگه هم با این کتاب‌ها خریدم که جمعاً رفت بالای 200 تومن!... البته با تخفیف 30بوک جان کلی تخفیف خورد بهشون! ^_^ خیلی وقت بود می‌خواستم اینا رو بخرم و دیگه با تخفیفی که گذاشت بی عذاب وجدان خریدمشون! :دی حالا کِی قسمت بشه خونده بشن خدا عالمه...

  • ۰ پسندیدم
    • star less
    • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

    Book 7

    دریا قرمز نیست

     

    ازون کتابا بود که حس خوبی برام داشت! یه حسِ غمگینِ خوب! و چقــــــــــدر جالب و بامزه بود. همه چیز دوست‌داشتنی بود توش. احتمال داره حتی بعداً بخرمش! :))

     

  • ۰ پسندیدم
    • star less
    • سه شنبه ۶ اسفند ۹۸

    Book 6

    جان من این کتاب را باز نکن!

     

    کتاب بامزه‌ای بود! :) البته نمی‌دونم برای بچه‌های الان که دیگه هیچی براشون جالب نیست و اونقدر وسیله و کارتون و چیزای مختلف دور و برشون رو گرفته که دیگه با چیزای کوچیک حال نمی‌کنن٬ هم جالب باشه یا نه! ولی بانمک بود. :) البته انتظار یه پایان غافلگیر کننده و جالب رو داشتم که اصلاً اینطور نبود. یه پایان معمولی داشت.

     

  • ۰ پسندیدم
    • star less
    • سه شنبه ۶ اسفند ۹۸