مرغی که رویای پرواز در سر داشت

 

داستان قشنگی بود. و غمگین. البته به نظرم اگه همه ی داستان ها و قصه های دنیا، درست تو نقطه ی اوج و خوبش تموم نشن، و به آخرِ آخر برسن، می شن غمگین. حتی شادترینشون. چون تهش به مرگ می رسه.

این داستان البته نمی شه گفت پایان غمگینی داشت. ولی خب. قصه ی خوبی بود.

البته که فکر می کنم مرگ سخت تر از زندگی نیست و نخواهد بود... و این زندگیه که به نظرم سخته. همین زندگی که این خانوم مرغه اینطور براش جنگید! و میلیاردها آدم تو دنیا همینطور دارن براش می جنگن. حتی اگه تو راه رسیدن به چیزی که می خوان زندگی شون تموم شه! حتی خیلی هاشون می میرن و به چیزی که می خواستن نمی رسن. ولی بازم همه چیزی رو می خوان و براش تلاش می کنن! و فهمیدنش برام از حسابان و فیزیک و دیفرانسیل هم سخت تره. که چرا؟ چرا اونم وقتی که آدما می دونن تموم می شن؟ حتی شاید وقتی یه قدم مونده به خوشبختی، تموم بشن و هیچوقت لذتش رو حس نکنن. یا حتی شاید وقتی تو اوج خوشبختی هستن تموم بشن. حتی شاید همش توی بدبختی باشن و توی همون بدبختی تموم بشن. چرا بازم امید دارن؟ چرا زندگی رو دوست دارن؟ چطور می شه چیزی که پایدار نیست و هر آن ممکنه تموم بشه رو دوست داشت و براش تلاش کرد؟ رسیدم به یه پوچی محض که نمی دونم چیزی باعث نجاتم خواهد شد یا نه.