بی‌ستاره

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

Videos 324

Alice 2020

 

اینکه چرا تهِ این سریال ها رو یه جوری می زنن می ترکونن که آدم تموم که می شه یهو احساس می کنه در خلاء رها شده رو نمی دونم. انگار باید حتماً گند بزنن تو پایان سریال.

درباره این دنیای موازی و اینا تو سریال های مشابه اش قبلاً زیاد حرف زدم. ولی یه چیزی بود که اینجا برام جالب شد. قبلاً هم متنفر بودم ازین ماجرا و پیشرفت این مدلی تکنولوژی و اصلاً واقعاً وجود داشتن همچین چیزایی. هر چند خب تو همین دنیایی که هستیم هم حیلی چیزا واقعاً وجود داره و مثلاً خوشحالم زمان حضرت سلیمان وجود نداشتم! :/ بگذریم. می گفتم که قبلاً هم ازین چیزا متنفرم بود و دلم نمی خواست حتی اگه می شد هم واقعی باشه. ولی در عوض گاهی کنجکاو می شدم و دلم می خواست بدونم اگه مثلاً فلان جا فلان کارو می کردم، فلان تصمیم رو نمی گرفتم، فلان آدم تو فلان برهه از زندگی ام وجود نداشت، فلانی سعی نکرده بود کمکم کنه، فلانی کمکم کرده بود و ازین دست چیزها، بعد چی می شد؟ بعد دنیام چه مدلی می شد و الانم چطور بود؟ آینده ی عوض شدن اون انتخاب یا اتفاق چی می شد. البته سر یکی از همین سریال ها به اینم فکر کردم که دلم نمی خواست مثلاً اگه دنیای موازی ای بود که من توش آدم بدی بودم، ازش خبر داشته باشم! ولی باز یکم کنجکاو بودم که بدونم الان در چه حال بودم اگه همه چیز طور دیگه ای بود.

ولی ولی ولی! الان دیگه دلم نمی خواد! الان حتی همونم نمی خوام بدونم. اصلاً یه لحظه به این فکر کردم که خب که چی؟ مثلاً برگردی فلان اشتباه رو درست کنی. باز بری تا آینده و باز ببینی یه چیزی خوب نیست و برگردی عوضش کنی. باز بری و باز همین شه. و همینطوری هی بری و برگردی و خب آخرش که چی؟ چند بار برگردی تو گذشته و دوباره همه چی رو از اول بگذرونی؟ هی یه سن های مشخص رو تکرار کنی. آخرش که چی؟؟ هی زندگی کنی هی زندگی کنی. فکرش هم خسته کننده است.

اگه اشتباه نکنم این یه فرقی که با بقیه داشت این بود که تغییری که تو گذشته ایجاد می شد انگار روی آینده تاثیری نداشت و فقط با اون تغییر یه بعد دیگه درست می شد. مثلاً وقتی یکی تو گذشته خودشو کشت، هنوز زنده بود! و رفت تو آینده به زندگیش ادامه داد!

و اینکه احساس می کنم حتی اگه تو بُعدهای دیگه خودمو ببینم، شاید تو تک تکش تو شرایطی باشم که همین بُعدِ خودمو ترجیح بدم!!!! یعنی آدم نه تنها اگه بره جای بقیه و زندگی بقیه رو ببینه آخر سر برمی گرده سر جای خودش، بلکه اگه خودش تو بعدهای دیگه رو ببینه بعید نیست باز همون بعد خودش رو انتخاب کنه. نمی دونم من اینطوری حس کردم. اصلاً ترسیدم از دیدنِ بعدهای دیگه. یا همون نقشه ی کاملی که جلوی خداست. نمی دونم. شاید همین که هستم بهترین راه بوده.

هعی. از زندگی بدم میاد. ازین دنیا بدم میاد. ازینکه خب که چی؟ اینجاییم تا زجر بکشیم و بعد بریم یه جای دیگه. چقدر سخته این مرحله رو تموم کردن و رفتن به مرحله ی بعد. مخصوصاً که بدونی قرار نیست هیچی تو این مرحله خوب باشه و قراره فقط زجر بکشی و تازه مرحله ی بعد هم یه نیم مرحله است که در ادامه ی این مرحله باید توش زجر یکشی تا بالاخره برسی به جایی که دیگه زجری نیست. دیگه ابدی و نابود نشدنی هستی. دیگه فانی نیستی و چیزایی که هست و داری فانی نیست. هیچوقت نمی تونم این دنیای فانی رو دوست داشته باشم. هیچوقت. حتی اگه لحظه ای باشه که شاد باشم و احساس خوشبختی کنم می دونم که موندگار نیست و کلی بدبختی بعدش تو صف هست. فقط باید تموم شه تا تموم شه!

در مورد سریال هم کلی سوال داشتم و هی کلی ابهام که کاش نویسنده بود همون موقع می پرسیدم ازش! :دی اصلاً اینقدر پیچیده بود فکر کنم خودم باید یه بار دیگه ببینم تا ببینم چی به چی شد. ولی به هر حال از پایانش خوشم نیومد. و اینکه تا مدت ها دلم نمی خواد کلمه ی لعنتی 선생님 رو بشنوم. ای کوفتِ 선생님! اِی مرضِ 선생님! اِی مرگِ 선생님! ای تو روحِ اون 선생님! دیگه عصبی شده بودم اینو می شنیدم. -__-

+ با ترجمه ی sunflowermag دیدم.

  • ۳ پسندیدم
    • star less
    • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۰۰

    365 *4

    بی‌ستاره‌ی من چهار ساله شد. سیاره‌ی کوچولوی دورم که کلی دورتر از آدما، یه گوشه‌ی کهکشان، کلی دلتنگی، غم، شادی، ذوق و ... رو تو خودش جا داده. رو سیاره‌ی کوچولوم جا خوش کردم و ازینجا آدما رو نگاه می‌کنم. جایی که تو دید آدما نیست. و چه خوب که نیست. که اگه بود دیگه نبود. تولدت مبارک بی‌ستاره‌ی من. :)

  • ۱ پسندیدم
    • star less
    • جمعه ۲۰ فروردين ۰۰