Going to You at a Speed of 493km 2022 - Love All Play 2022

 

اول بگم که رفت تو لیست + دارها! ^_^ فکر کنم حسابی این پست طولانی بشه! :دی

دو پست قبل گفتم درباره تقصیر و اینا. کل این سریال همین بود... یه اشتباه غیرعمدی. یه حادثه. و ته یانگ که 3 سالِ تمام زجر کشید... من همیشه از مقصر بودن ترسیدم و می ترسم. حتی اونقدر که، کاری که بعد از سال ها، به زحمت به دست آورده بودم رو، بخاطر اینکه من مقصرِ کرونا گرفتنِ کسی نباشم، رهاش کردم...! اینو که می دیدم فکر کردم تو گذشته هم اینطوری بوده؟ و دیدم آره. این همیشه باهام بوده. ترس از مقصر بودن. نمی دونم شروعش کجا بود و چطور بود. ولی یادم اومد که دو تا از بزرگترین کینه های زندگیم که مال دوم دبستان و دوم راهنماییه، باز به همین ربط پیدا می کنه. من همیشه به عنوان تهمت ازش یاد می کردم. حالا که فکر کردم دیدم ازین زاویه هم می شه دیدش! مقصر شناخته شدم، برای کاری که اصلاً انجام نداده بودم! به هر حال خیلی جاها کنار کشیدم و حتی کاری رو انجام ندادم که فقط مقصر نباشم! و بدترینش می تونست مریض شدن کسی بخاطر من باشه، که دیدم قطعاً زیر بار عذاب وجدان و زخم زبونش له می شم. پس کارمو رها کردم بره...

اونقدر دلم برای ته یانگ ریش ریش بود که یه جاهایی دلم می خواست برم بغلش کنم و بگم اشکال نداره... تقصیر تو نبوده... فقط یه حادثه بوده... یه جاهایی واقعاً از غصه اش به زور نفس می کشیدم... می تونستم ثانیه به ثانیه ی درد کشیدنش رو حس کنم... صورتش که از شدت تاسف قلب آدم رو مچاله می کرد و چشم هایی که پر از اشک می شد و زبونی که انگار چیزی جز متاسفم و ببخشید بلد نبود... خلاصه که منو دق داد ته یانگ و غصه اش...

همیشه یکی از آرزوهام ورزشکار حرفه ای شدن بود. نه که هدفم باشه یا کار خاصی انجام بدم! فقط یه رویا و آرزو بود! تمرین تمرین تمرین مسابقه. هیجانش. هدف داشتنش. تلاش کردنش. همیشه برام جذاب بود. ولی خب واقعاً همچین جنبه ای رو در خودم نمی دیدم و نمی بینم! وقتی که بخاطر خداحافظی کردنِ بازیکن مورد علاقه ام از تیم ملی و ورزش حرفه ای بیشتر از چند ماه افسردگی گرفتم! -__- اون وقت چطور می خواستم خودم ورزش حرفه ایم رو تموم کنم؟! :/ قشنگ ورزشکارهایی که معتاد می شن یا خودکشی می کنن رو درک می کنم. -__- بازنشستگی تو ورزش؟ وای تصورش هم قلبم رو مچاله می کنه...

از وقتی یادمه خیلی بدمینتون دوست داشتم. تمام دبیرستان منتظر سال سوم بودم تا ورزشمون بدمینتون باشه. یادمه اولین باری که بدمینتون بازی کردم می تونستم خوب ضربه بزنم و جواب بدم! انگار که قبلاً بازی کرده باشم! وقتی توی دبیرستان ضربه ها رو یادمون دادن و داشتم بک هند می زدم، معلم مون گفت آفرین خوب می زنی! نمی دونست تا قبل از اون اصلاً بدمینتون بازی نکردم! همیشه آرزوم بود وقت باشه و یکی باشه تا بدمینتون بازی کنیم! که خب هیچ وقت هم اینطور نمی شد!!! ققط گاهی زنگای ورزش سال سوم و چند باری تو دانشگاه که به زور و سختی دوستام رو راضی کردم تو سالن بدمینتون بازی کنیم. یه بارش بچه های تربیت بدنی هم تو سالن بودن. وقتی من با یکی از دوستام بازی کردم تا حدی که خسته شد و رفت و بعدی اومد! و با اونم تا سر حد خستگیش بازی کردم و رفت و دیگه کسی نبود، یکی شون گفت بیا با من بازی کن! وااااو! اصلاً یه دنیای دیگه بود! انگار بار اوله راکت دستم گرفتم و نمی تونستم ضربه هاشو جواب بدم! ضربه هاش مستقیم میومد تو سینه ام و من نمی فهمیدم باید چطور جواب ضربه رو بدم و چطور به توپ برسم! توپ هر بار به من می خورد و می افتاد زمین! اونم با چه ضربی! سعی می کرد بهم یاد بده چطور مثل اون سریع و با قدرت ضربه بزنم! ولی خب کاری نبود که به این راحتی بشه انجامش داد! اونقدر توپ زمین افتاد که کم کم خسته شدم و باتری منم مثل دوستام تموم شد! :دی این آخرین و جذاب ترین خاطره ام از بدمینتون بود!

تا حالا سه بار چیزی رو دیوانه وار دوست داشتم و می خواستم. اولین بار سالی بود که کنکور داشتیم. همه دغدغه کنکور داشتن ولی من مثل کسایی که عاشق شدن و فکر و ذکرشون فقط عشقشونه و حواسشون همش پرته، تمام قلبم دیوانه وار تنیس می خواست! دیوونه ی تنیس شده بودم و فقط و فقط تو مغزم تنیس بود! :| که خب تا همین حالا حتی راکت تنیس رو لمس هم نکردم! ولی همچنان عاشق تنیسم و بازی تنیس که می بینم میخکوب می شم... دومیش گیتار بود. از لحظه ای که عاشق صدای گیتار شدم، دیوانه وار می خواستمش. آخر هم دل رو زدم به دریا و خریدمش ولی اونم فرقی با تنیس نداشت. شد یه حسرت دیگه... و سومین رو کاریه که یه مدته انجام می دم. یا بهتر بگم هنوز درست و حسابی شروعش نکردم. و نمی دونم مثل اون دوتای دیگه اینم تو قلبم دفن می شه یا نه... این سه تا رو دیوانه وار دوست داشتم... واقعاً دیوانه وار... در حد مرگ... در ادامه اینم اضافه کنم که گویا تازگی فدرر از ورزش حرفه ای خداحافظی کرد... با اینکه طرفدار نادال بودم ولی اشک های جفتشون حسابی ناراحتم کرد...

خب مثلاً داشتم از سریال می گفتم! :دی وااااااای باورم نمی شه این 250 امین سریالی بود که دیدم و به احتمال 99% اولین سریالی بود که توش نقش اول زن و مرد مثلث عشقی نداشتن! O_O یعنی باورم نمی شه!!!!!!!!!!!!!! خودم که بهش فکر کردم شوکه شدم! :/ می میرن اینطوری بسازن همیشه. -__- خیلی اینو دوست داشتم! ^_^

و اینکه احتمالاً این اولین بهم زدنی بود که حرص نخوردم و فحششون ندادم و نگفتم چرا...  و اینکه لامصب عالی ترین بهم زدن بود با اون دوستت دارمِ بعدش! :)))) همیشه توی اینجور مواقع تو تمام سریالا بهم می زدن و به هم بی محلی می کردن و روی مخ آدم می رفتن. در حالی که هیچ وقت هیچ بار نشد که بهشون حق بدم! که بگم آره درسته کارتون که دارید بهم می زنید! :/ دلیل هایی که هیچوقت به هیچکدوم حق ندادم! و این اولین بار بود که حق دادم بهشون. البته که اون مدلِ بهم زدنشون و رفتار بعدشون هم بی تاثیر نبود! و واقعاً تا حالا همچین چیزی سابقه نداشت! یادم نمیاد تو این 250 تا سریال!

و اینکه چقدر از پدر مادر ته جون بدم میومد. -__- و اینکه تا آخرش ته جون پسر خوبه شون موند واقعاً ستودنی بود! :/ حتی یه بار اعتراض نکرد.... حتی یه بار به روشون نیاورد... وااااااااااو اگه بچه داشتم دلم می خواست مثل ته جون باشه! :|

بقیه ی نقش ها هم خوب بودن. جفت شدن همه شون با هم بامزه بود! و آخرش هم قشنگ تموم شد و اینکه داشتم فکر می کردم کاش بدون نتیجه همون موقع وسط بازی تموم بشه و تموم هم شد! :)))))

کلـــــــــــــــــــی غصه خوردما. ولی کلی هم دوستش داشتم! ^_^ فقط فیلم برداری های موقع بازی هاشون روی مخم بود. :( آدم سرگیجه می گرفت. البته خب سریال بود قرار نبود مثل پخش مسابقه از تلوزیون باشه ولی من اونطوری دوست داشتم ببینم. :دی و طبق معمول عاشق تمرین کردن هاشون بودم! :) آهنگش رو هم خیلی دوست داشتم! :) {6تا آهنگ دانلود کردم تا پیداش کنم! 문이 열리면}خب دیگه فکر کنم همه حرفامو نوشتم! :دی البته اگه تا موقع خواب چیزی یادم نیاد و بعداً نیام اضافه کنم! :دی