W – Two Worlds 2016

 

بالاخره بعد از کلی ببینم یا نبینم تصمیم گرفته بودم دانلودش کنم. بخاطر اینکه شنیده بودم پزشکی و اینا داره نمی‌خواستم ببینم ولی انگار یکی گفته بود نه اونقدر هم نیست و ببین. خلاصه که دیدمش...

خیلی بهم استرس وارد کرد. -__- خیلی‌ها. دیشب که تو خواب فقط داشتم همه رو از محو شدن و ناپدید شدن نجات می‌دادم. :(

اولاش این فکرا به سرم زد که انگار هر آدمی تو هزارتا دنیا داره همزمان زندگی می‌کنه(یا زندگی کرده) و از لحظه‌ای که به دنیا میاد انگار بیشتر از 1000 تا مانیتورِ کوچیک روبروشه و یه مانیتورِ بزرگ بالای همه‌ی اوناست. هر برهه از زندگی با هر تصمیمی٬ یه سری ازون مانیتور کوچیک‌ها که راه و تصمیمی بوده که انتخاب نشده٬ خاموش می‌شه و اونی که تا اونجا انتخاب شده٬ می‌ره روی مانیتورِ اصلی. هر چی آدم سنش بیشتر می‌شه محدوده‌ی این انتخاب‌ها کم‌تر می‌شه و تعداد مانیتورهای روشنِ کوچیک‌هم کم‌تر و کم‌تر می‌شه. و همچنان اون تصمیمی که گرفته می‌شه می‌ره روی مانیتور اصلی. انگار که هر تصمیمی که گرفتیم و نگرفتیم رو یه بار زندگی کرده باشیم و فیلم‌اش در جریان باشه. و با هر انتخابِ ما٬ فقط اونی که انتخاب شده بره روی مانیتورِ اصلی و بقیه پاک بشه. تا بالاخره داستانِ زندگی‌مون تموم شه و همه‌ی مانیتورها خاموش بشه.

وقتی کانگ چول داشت نویسنده رو می‌کشت و داشت فکر می‌کرد چرا باید به دست اون نویسنده به وجود بیاد و اون همه زجر بکشه٬ خنده‌داره ولی یه لحظه ترسیدم! از همه‌ی چیزایی که درست کرده بودم! یه لحظه فکر کردم اگه عروسک‌هایی که ساختم و صاحب‌هاشون خرابشون کردن٬ می‌تونستن زنده بشن و بیان سراغم و ازم بپرسن برای چی منو خلق کردی که برم دستِ فلانی و به این روز بیفتم و اینطوری تیکه پاره بشم؛ چقدر وحشتناک بود! از عروسک ساختن بدم اومد. :( ازینکه عروسکی که برای یه نفر ساخته بودم رو چند وقت پیش دیدم که به چه روزی افتاده... و دو تا از عروسک‌هام رو هم شنیدم که بچه‌ها سرشون رو کندن. :( ازینکه عروسک درست کنم بدم اومد... ازینکه چیزی رو درست کنم که آسیب ببینه یا خراب بشه بدم اومد... و البته ازینکه چیزایی که بشر می‌سازه روح نداره واقعاً خوشحال شدم...

وقتی دختره داشت تو نوجوونیش یه کارکتر خلق می‌کرد٬ دلم می‌خواست می‌تونستم منم داستانش رو بنویسم و حتی اگه خودش نیست٬ داستانش باشه... و آرزو کردم کاش یه جایی وجود داشته باشه... کاش حتی اگه تو دنیای ما نیست یه دنیای دیگه‌ای باشه که توش وجود داشته باشه...

به این فکر کردم که نویسنده‌ها چطور دلشون میاد کسی رو بکشن؟ چه نویسنده‌ی کتاب٬ چه فیلم و سریال. مخصوصاً که آدم خوبه باشه! یادِ مردنِ سیریوس افتادم. و کلی شخصیت دیگه توی کتاب و فیلم و سریال‌ها که مردن. فهمیدم به درد نویسنده شدن نمی‌خورم! -__- نمی‌تونم حتی داستانی بنویسم که توش کسی آسیب ببینه یا بمیره!

خیلی چیزا هم می‌خواستم بنویسم که دیگه بقیه‌اش یادم نیست.

قشنگ بود. ولی خب مطمئنم استرس اینم می‌پیونده به Voldemort و Memories of the Alhambra و باز یه خوابِ  Voldemort in Memories of the Alhambra گونه می‌بینم! -__- می‌ره جزو سریال‌هایی که نگه‌شون می‌دارم تا دوباره یه روزی ببینمشون. می‌خواستم باز بنویسم ازش ولی یهو ذهنم خالیِ خالی شد!