The Beauty Inside 2018

 

خیــــــــلی غمگین کننده بود. نمی‌دونستم دلم برای کدومشون بیشتر بسوزه. :( فکر کردن به اینکه جای هر کدوم باشی هم ترسناک بود. :(

واقعاً خودم رو کشتم تا بتونم یکم ادراک پریشی چهره‌ای رو درک کنم!! خیلی چیز عجیبیه! من خیلی تو شناختن چهره‌ها مشکل دارم! طوری که تا یه نفر رو چند بار درست و حسابی نبینم و حرف نزنم باهاش٬ نمی‌تونم بعداً بشناسمش!! یه بار وقتی تو مشهد یه خانومه گفت جای منو بگیر تا برم و بیام یه لحظه نگران شدم اگه یه نفر بیاد و بخواد بشینه جاش از کجا بفهمم خود اونه یا یه نفر دیگه؟؟! و اینکه اگه بگم جای کسیه و خودش باشه چی؟! البته موضوع اونقدر مهمی نبود ولی یه لحظه ذهنم درگیر این سوال شد. یا وقتی یه سریال جدید می‌بینم اولاش یکم طول می‌کشه تا شخصیت‌ها رو به خاطر بسپرم مگه اینکه ویژگی خاصی تو صداشون یا چهره‌شون باشه وگرنه حتی ممکنه فکر کنم دو نفر یه نفر بودن. حالا مثال نمی‌زنم که 10-15 سال پیش یه برنامه‌ای از تلوزیون پخش می‌شد که من اولاش احساس می‌کردم دوتاشون چقدر شبیه همن. -__- البته زیاد طول نمی‌کشه؛ یکم بشناسمون حله٬ ولی همون مدت کم هم این مشکل هست! بخاطر همین می‌تونم یکم کسایی که این اختلال رو دارم درک کنم. ولی بازم کلی سوال دارم و با سرچ کردن و خوندن درباره این اختلال هم همچنان به جواب کاملی نرسیدم!

همیشه گاهی به این فکر می‌کردم که اگه روحم تو یه بدن دیگه بود چی می‌شد. چطور می‌شد. و این سریاله کاری کرد که دیگه تو تخیل هم نخوام به همچین چیزی فکر کنم! :/ خیــــــلی وحشتناکه... اینکه یهو روحت بره تو بدن یه پیرزن یا پیرمرد٬ زن یا مرد مسن٬ پسر یا دختر مدرسه‌ای٬ یا پسربچه یا دختربچه! اینکه اون آدم ممکنه چه شکلی باشه٬ چطور آدمی باشه٬ کجایی باشه٬ یا حتی مشکل جسمی‌ای داشته باشه یا بیمار باشه. قشنگ فکر کردن بهش اندازه یه فیلم ترسناک منو می‌ترسونه! :/ خیلی اتفاق وحشتناکیه و به نظرم اگه همچین چیزی واقعی بود٬ اون آدم(بازیگره) واقعاً حرف نداشت! من اگه بودم همون بار اول چنان افسردگی‌ای می‌گرفتم که خونه‌نشین می‌شدم و زندگی رو می‌ذاشتم کنار! :/ چه برسه به اینکه یه آدم مشهور هم باشی و همه بشناسنت و بری سر فیلم‌برداری و سرت همش شلوغ هم باشه!!! وااااو! واقعاً وحشتناکه. اصلاً مرز جادو و تخیل رو رد کرده٬ قابلیت اینو داره که یکی از عذاب‌های جهنم باشه! :|

به وسطاش که رسید٬ یا دقیق‌تر بگم مادره که مریض شد و مرد... اعصابم خیلی ریخت بهم و اصلاً حالم خوب نبود و هی گفتم اصلاً چرا سریال دانلود می‌کنی می‌بینی و خودتو عذاب می‌دی؟ :( این‌جور سریال‌ها قشنگ از زندگی سیرم می‌کنه(البته تو زندگی واقعی هم دیدن کوچیک‌ترین اتفاقی٬ از زندگی و دنیا سیرم می‌کنه.) و به غلط کردن می‌افتم که کاش نمی‌دیدم. :/ البته آخرش خوب تموم شد که اگه نمی‌شد واقعاً روانی بودم تا چند روز. -___- پشیمون نیستم که دیدمش چون برام تازگی داشت و عجیب بود و حسِ جدیدی بود ولی نمی‌شه از اینکه این جدید و عجیب بودن و حسِ جدید؛ اذیت کننده بود٬ گذشت. :( و اینکه از بیماری مردن آدما برام بدترین و آزاردهنده‌ترین نوعِ مرگه حتی اگه تو یه سریال یا رمان باشه...

یکی از چیزای دیگه‌ای که اذیتم می‌کنه این یهو دیدنِ سریال‌هاست. وقتی سریال غمگینی باشه یا موضوعِ خاصی داشته باشه٬ این تمامش رو یکجا دیدن٬ باعث می‌شه آدم احساسش صدبرابر درگیر بشه. وقتی آدم روزی یکی دو قسمت ببینه و کار دیگه‌ای هم انجام بده٬ این حجم از سنگینی رو روی روح و روانش احساس نمی‌کنه. :/ ولی وقتی یهو پشت سر هم تو دو روز 16قسمت سریالِ این مدلی رو می‌بینی٬ خیلی باهاش درگیرتری. دیشب وقتی قسمت 10 تموم شد خوشحال شدم که آدمم و دیگه کشش ندارم و باید برم بخوابم و روز رو تموم کنم! -____- حداقل یه 10-12 ساعتی وقفه افتاد بینش. اگه همچین سریالی رو یکجا 16 قسمت می‌شد دید قطعاً بعدش راهی تیمارستان می‌شدم! :دی برای اینکه چرا پاکش نمی‌کنم و نگهش می‌دارم٬ دوست دارم یه کتک‌کاری با خودم راه بندازم. -___- هر چند اینقدر عذاب دهنده بود ولی خاص هم بود. نمی‌تونم پاکش کنم. :/

حالا چی ببینیم اینو بشوره ببره. -____-